نقـــره دآغ
سیبی را که یک روز عطرش مدهوشم می کرد ،
آنقدر توی دستهام نگه داشتم که پوسیده انگار ؛
تنها خیال ِ خاطرش ، است که از سر نمی رود ، لعنتی!
آدمی روزی یاد می گیرد که مرگ پایان نیست، و مرگ مجازات نیست حتی !
مرگ پروانه ای ست که نباید پیله اش را زودتر پاره کرد .
حرف ، سر ِ بکرترین تجربه ی ِ آدمی ست. بکر، مطلق، بی تکرار!
حرمت نگه داریم، حرف ، سر ِ انسآن است !
یک روز می رسد و ناگاه آغوشش ، طعنه به عاشقانه ترین های ِ جهان می زند ،
تنگ در بر می گیرد و هیچ گاه رها نمی کند *:)
و او صادق ترین است به وعده اش ،
زمانش که رسید ، خواهد آمد ...
* نگـــآه نوشت : آنچه می شد دید سایه ای بود مغرور ، در انحنای ِ بی جان ِ سیاهی ها
+ قـــآضی نوشت : حکم ِ اعدام ِ زهرا به تعویق افتاد و خورشید امروز گرم تر می تابد .
نظرات شما عزیزان: